حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
برگرفته از کانال "جەڵدیان"
ترجمه: علی بهرامی / همکار مرکز اطلاع رسانی و روابط عمومی وزارت آموزش و پرورش
در مدرسه ابتدایی دخترانه معلم بودم، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم.
با این هدف که آخر سال آن را در مراسم فارغالتحصیلی اجرا کنند.
پدر و مادرشان هم دعوت آن مراسم بودند و بچهها باید در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا میکردند.
چندین بار تمرین کردیم تا بچهها سرود را بطور کامل یاد گرفتند.
روز مراسم بچهها را آورده و طبق چینش قبلی مرتبشان کردم.
باهم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.
ناگهان دختری که از بهترینهای مدرسه بود از جمعشان جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع.
دست و پایش را تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد.
بچهها هم سرود را میخواندند و بعضی ریز میخندیدند، کمی مانده بود بخاطر خندیدنشان هرچه ریسیده بودیم پنبه شود.
سرم از غصه سنگین شده بود و از طرفی هم نمیتوانستم جلوی چشم مردم با او برخوردی بکنم.
از طرفی تعجب میکردم که چرا از این دانشآموز باهوش و سرآمد این رفتار سر میزند؟! چرا از رفتارش حیا نمیکند؟
او که الگویی از خوبی بود و از محبوترین بچههای مدرسه بود!!!
رفتم روبه رویش، به او اشاراتی کردم، هیچی نمیفهمید!
به قدری عصبانیام کرده بود که دهانم خشک شده بود.
خونسردی خودم را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود، خودش را از دستم رها کرد و رفت کمی آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از خنده حاضران شده بود.
نگاهی به جمع انداختم، مدیر را دیدم، رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود.
از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟! اخراجش میکنم، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه،
من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود.
ناگهان متوجه شدم خانمی که کنارم بود مادر همان دختر بود که جلو آمده بود و کاملاً جوگیر شده بود.
بسیار پرشور میخندید و کف میزد،
دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست، برای مادرم اینکار را میکردم!!
معلم گفت: با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم: آخر دختر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
چشمهایم گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن! بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح میدهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است،
چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و حس کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم.
تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود،
این زبان اشاره است، زبان "کرولالها"
همین که این حرفها را شوکه شدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم!!
آفرین دختر!
چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه چیزی فکر کرده!!!
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند،،
نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را هم به او اعطا کرد!!!
بعد از مراسم، با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!!
درس این داستان این بود:
زود عصبانی نشویم، زود از کوره در نرویم، تلاش کنیم زود قضاوت نکنیم، صبر کنیم تا همهی زوایا برایمان روشن شود تا ماجرا را درست بفهمیم!!
نگاه، آموزش و پرورش
irmoen